لایق دوست داشتن
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها میکند، پرهایش سفید میماند، ولی قلباش سیاه میشود.
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست، اسراف محبت است.
دوست داشتن
دوست داشتن از عشق برتر است.
و من هرگز خود را،
تا سطح بلندترین قلهی عشقهای بلند،
پایین نخواهم آورد.
عشق و پریشانی
بگذار تا شیطنت عشق،
چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید.
هرچند حاصل آن جز رنج و پریشانی نباشد.
اما کوری را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن.
عشق!
من رقص دختران هندی را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم.
چون آنها از روی عشق و علاقه میرقصند،
ولی پدر و مادرم از روي عادت نماز میخوانند.
غرور، دروغ، و عشق
به سه چيز تکيه نکن!
غرور، دروغ، و عشق.
آدم با غرور میتازد،
با دروغ میبازد
و با عشق میميرد.
دوست داشتن از عشق برتر است
خدایا!
به هر کس که دوست میداری بیاموز که :
عشق از زندگی کردن بهتر است.
و به هر کس که دوستتر میداری بچشان که :
دوست داشتن از عشق برتر است!
عشق و دوست داشتن
دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی، اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سرزند بیارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج مییابد
عشق با شناسنامه بيارتباط نيست
"... عشق با شناسنامه بيارتباط نيست و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر ميگذارد. اما دوست داشتن در وراي سن و زمان و مزاج زندگي ميكند و بر آشيانه بلندش روز و روزگار را دستي نيست..."
سکوت تلخ
"... تواناترین مترجم کسی است که :
سکوت دیگران را ترجمه کند!
شاید سکوتی تلخ،
گویای دوست داشتنی شیرین باشد..."
عشق بی ایمان
"... عشق بی ایمان یک جوشش غریزی کور است و کشش نیازی که طبیعت بر ساختمان آدمی تحمیل کرده است . ایمان بی عشق ، اسارت در دیگران است و عشق بی ایمان ، اسارت در خود . ایمان بی عشق یک تعصب کور است و عشق بی ایمان کوری متعصب . عشق بی ایمان ، های و هویی است برای هیچ، و عطشی به سوی سراب، و شتابی دیوانهوار به سوی فریب و دروغی که آن را نمیشناسی، مگر به آن برسی، و چون به آن رسیدی، همچون سایهای محو میگردد و جز خاکستر یاس و بیزاری و نفرت چیزی بر جا نمیماند. عشق بی ایمان تا هنگامی هست که معشوق نیست و چون هست شد، نیست می گردد. این عشق با وصال پایان میگیرد، و آن عشق با وصال آغاز، و..."
دوست داشتن برتر از عشق است !
"... عشق یک جوشش کور است وییوندی ا ز سر نابینایی . اما دوست داشتن پیوندی است خوداگاه و از روی بصیرت وز ایمان .عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر می زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می گیرد .
عشق در غالب دلها در شکلها و رنگهای تقریبا مشابهی متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مضاهر مشترکی است اما دوست داشتن در هر زمانی جلوه ای خاص خویش را دارد و از روح رنگ می گیرد وچون روحها بر خلاف غریزه ها هر کدام رنگی و ارتفاعی و جلوی و طعم و عطری دارند ویژه خویش می توان گفت که به شماره هر روحی دوست داشتنی است .
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر می گذارد اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند و بر آشیانه غبارش روز روزگار را دستی نیست ...
دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج وجذب زیباییهای روح که زیباییهای محسوس را به گونه ای دیگر می بیند.عشق طوفانی و متلاطمو بو قلمون صفت است اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقاراست و سرشار از نجابت .
عشق با دوری نزدیکی در نوسان است . اگر دوری به طول انجامد ضعیف می شود و اگر تمام یابد به ابتذال می کشد و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و "دیدار و پرهیز " زنده و نیرو مند می ما ند . اما دوست داشتن با این حالات ناآشناست..."
در پای عشق مردن
"... در روزگار جهل، شعور خود جرم است، و در جمع مستضعفان و زبونان ، بلندی روح و دلیری دل، و در سرزمین غدیرها، به تعبیر بودا، خود جزیره بودن گناهی نابخشودنی است. ای دوست، نه هر چه درست و صواب بود ، روا بود که بگویند و نباید بر بحری افکنیم خود را که ساحلاش پدید نبود و چیزها نویسیم بیخود که چون واخود آییم بر آن پشیمان باشیم و رنجور. به قول (شاندل) کسی میتواند در پای عشق بمیرد، که پیش از آن زندگی در پیش چشمهایش مرده باشد..."
عشق تنها کار بیچرای عالم است
"... علی گفته است که: "گروهی بهشت میجویند، اینان سودجویاناند و طماع، گروهی از دوزخ بیم دارند و اینان عاجزند و ترسو، و گروهی بیطمع بهشت و بیبیم دوزخاش میخواهند عشق بورزند، و اینان آزادگاناند و آزاد". عشق چرا؟ عشق تنها کار بیچرای عالم است، چه، آفرینش بدان پایان میگیرد، نقش مقصود در کارگاه هستی اوست. او یک فعل بیبرای است. غایت همه غایات عالم "برای" نمیتواند داشت..."
وای که چه شورانگیز و عظیم است عشق و ایمان!
"... آری، در این بازار، سوداگری را شیوهای دیگر است، و کسی فهم کند که سودازده باشد و گرفتار موج سودا، که همسایهی دیوار به دیوار جنون است! و چه میگویم؟ جنون همسایه آرام و عاقل این دیوانهی ناآرام خطرناک است که در کوه خاره میافتد و مثل موم نرماش میکند، و در برج پولاد میگیرد و شمع بیزارش میسازد. و وای که چه شورانگیز و عظیم است عشق و ایمان! و دریغ که فهمهای خو کرده به اندکها و آلوده به پلیدیها، آن را به زن و هوس و پستی شهوت و پلیدی زر و دنائت زور و… و بالاخره به دنیا و به زندگیاش آغشتهاند! و دریغ! و دریغ که کسی در همهی عالم نمیداند که چه میگویم؟ که این عشق که در من افتاده است نه از آنهاست که آدمیان میشناسند. که آدمیان عشق خدا را میشناسند و عشق زن را و عشق زر را و عشق جاه را و از اینگونه… و آنچه با من است، نه، آنچه من با اویم، با این رنگها بیگانه است، عشقی است به معشوقی که از آدمیان است… اما… افسوس که… نیست!
معشوق من چنان لطیف است که خود را به "بودن" نیالوده است، که اگر جامهی وجود بر تن میکرد، نه معشوق من بود.
معشوق من، رزاس من، موعود بکت، "گودو"ی بکت است، منتظری که هیچ گاه نمیرسد! انتظاری که همواره پس از مرگ پایان میگیرد، چنان که این عشق نیز… هم!..."